آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

ستاره شبای من...

سلام به جوجوی یه روزه من! چطوری عزیزم؟ نمیدونی با چه آرامش و صبوری مادرانه ای به انتظارت نشسته ام. و چه انتظار شیرینیه، مثل اینکه ماهها بذری رو آب داده باشی و حالا خیره به خاک، منتظر سر برآوردنش باشی.... دیشب شب اولی بود که اگه خدا بخواد وجود نازنینت توی دلم خونه کرده بود، اولین شب زندگانی فانی تو روی این کره خاکی! حس خوبی بود، اتفاقا" بارون شدیدی میومد، رعد و برق شدید و صدای بارونی که حس عجیبی به آدم میداد. بابات به خاطر همین بارون ناگهانی که شاید به میمنت ورود تو بود، اداره بود و من تنها توی خونه. موبایلو برداشتم و رفتم توی بالکن (یعنی رفتیم!) دوربینشو روشن کردم و توی تاریکی شب درحالیکه که رعد دل آسمونو میشکافت باهات حرف زدم...
9 فروردين 1391

شمارش معکوس

سلام به دخمل گل خودم. از امروز شمارش معکوس برای استقبال از تو (مثل استقبال از آقا!) شروع شده. خیابونا رو آب و جارو کردیم. خونه رو گردگیری کردیم، خلاصه داریم همه چی رو آماده می کنیم که از وجود نازنینت استقبال کنیم. البته این دفعه من نه به خودم مطمئنم نه به یافته های اینترنتیم، فقط به اون وجود مهربون و سریع الرضا توکل می کنم که تنها ردپای تو زندگی من بوده و هست. میدونم و یقین دارم بی اذن اون هیچ برگی از درخت نمی افته. به کرمش دل می بندم و خودم و خودتو به دستای نازنینش میسپرم تا هرچی صلاحه در حقمون مقدر بکنه که مطمئنم دستای سخاوتمندش بهترینها رو برامون میخواد. این ماه ماه رضاست، منم از اما هشتم میخوام این ماه چشامونو روشن و دلامونو ...
9 فروردين 1391

آریو برزن

سلام پرنیان خوشگلم. خوبی مامانی؟ حتما" تو این شبای مقدس تو هم تو آسمون پرستاره برای مامان و بابات دعا می کنی. یه خبر خوب دارم برات. تو دیروز سه شنبه 25 مرداد 90 ساعت حدود 12 ظهر صاحب دومین پسرعموت به نام "آریو برزن" شدی! مبارکه! امیدوارم بتونین دوستای خوبی برای هم باشین. هنوز عکس و تصویری ازش نداریم. آخه تهران زندگی می کنن و ما هنوز نتونستیم بریم دیدنشون. ایشاا... که آریو جون سالم و شاد باشه و تو زندگیش همراه پدر و ماد خوبش خوشبخت باشه.
9 فروردين 1391

خونه مادربزرگه...

پرنیان عزیزم. دیروز بالاخزه خونه ای که خریده بودیم تخلیه شد و من برای اولین بار داخل خونه رو دیدم. یاد خونه مادربزرگه افتادم. یه خونه سنتی دو طبقه با زیرزمین که البته با وجود اینکه قدیمی بود اما ظرافت های خاصی توش بکار رفته بود. یه حیاط نقلی داشت با چند تا درخت (انجیر، پرتقال، انگور و...) منم که عاشق اصالتم حس نوستالوژیم گل کرده بود حسابی. خیلی حس خوبی داشتم توی اون خونه. اما چون صاحب خونه قبلی بدون اجازه تمام کابینتای دو طبقه رو کنده بود و برده بود، بابایی خیلی عصبانی شد. (آخه قولشونو به کسی داده بود) طوری که وقتی برگشتیم خونه من که پیاده شدم در پارکینگو باز کنم براش، کنار دیوار وایسادم تا رد بشه، از عصبانیت حواسش نبود و خیلی نزدیک به...
9 فروردين 1391

درگذشت نی نی و شلوغی سر باباهی

یادته توی پست " زایمان زودرس " برات راجع به خاله رعنا و نی نیش گفته بودم، پریروز باباهی برگشت و گفت که دختر کوچولوی خاله رعنا اینا از دنیا رفته! خیلی غصه ام شد، خیلی زیاد. آخه خاله رعنا این دومین تجربه بارداری ناموفقش بود، با این تفاوت که این دفعه حس مادر بودن براش خیلی ملموس تر بود و از دست دادنش سخت تر. وقتی بهش زنگ زدم که دلداریش بدم، بغض گلوشو گرفته بود و نتونست خودشو کنترل کنه و گریه اش گرفت. خیلی دلم سوخت.... ایشاا... به حق این شبای عزیز و مبارک، خدا به همه مامانای چشم انتظار هدیه بده و به همشون نی نی های سالم و صالح و باهوش و خوشگلی بده و آرزوشونو برآورده کنه و به زودی زود دل خاله رعنای مهربونو هم شاد کنه. آمین. این ماجرای...
9 فروردين 1391

زایمان زودرس!

پرنیان عزیزم. ببخش که مدتیه باهات حرف نمی زنم. سرم کمی شلوغه. جون مامان برات بگه که خاله رعنا (زن دوست بابایی) پریروز زایمان کرد و دختر کوچولوشو ٧ ماهه به دنیا آورد. روز قبلش ظاهرا" سردرد داره و وقتی فشارشو چک می کنه می بینه فشارش بالاست و میرن بیمارستان، اونجام فشارش بالاتر میره و حتی به ١٨ روی ١٥ میرسه! طوری که دکترش گفته بود اگه فشارش پایین نیاد باید ختم بارداری رو اعلام کنن. با کلی آمپول و سرم سعی کردن فشارشو پایین بیارن که مدام نوسان داشت. بالاخره مجبور شدن سزارینش کنن و نی نی و مادرو از خطر نجات بدن. توی بیمارستان بیستون که گفته بود دستگاه برای نگهداری بچه نداریم و باید ببرینش امام رضا(نه خود امام رضا ها! بیمارستانش!) بعد که اونجا ر...
9 فروردين 1391

یه چیزی بگم؟!

سلام عزیز دلم. پرنیان خوب من. این سلام با سلامای دیگه فرق فوکوله! شرمنده این باباهی هی منو سانسور میکنه و نمیزاره خوداظهاری کنم، وگرنه کلی حرف داشتم برات! حیف حیف حیف! دوستای گلم فقط همینو می تونم بگم که برامون دعا کنین.... کرم کوچولوی من، ما منتظرتیم....
9 فروردين 1391

خونه سازی، خونه بازی!

سلام به پرنیان گل خودم. مامانی جون شمارش مهکوس برای احداثت! شروع شده و من و بابایی شور و هیجان خاصی داریم و برای رسیدن روز موعود لحظه شماری می کنیم. راستی چند روزه مشغول طراحی نقشه خونه هستیم. (نقشه ای ناشیانه کشیدی ام!!) گفتم از اونجائیکه قرن حاضر قرن فرزند سالاریه، تو یه الف کرم کوشولو رو هم در جریان امور بزارم! اینم نقشه ناشیانه خونه: از اتاقت خوشت میاد؟ ویوش خوبه؟! حالا اگه نظری، پیشنهادی، انتقادی داری همین الان اعلام کن. اگهاتاقت احتیاج به استخر و جکوزی و جنگل داشت از حالا بگو تا درختاشو بکاریم! البته ایرادایی داره. بعدشم باباهی برعکس من که عاچق هرچی قوس و انحنام، زیاد از طرح قوس دار من استقبال نکرد. من دلم می...
9 فروردين 1391

اهدای خون، اهدای زیندَگانی!

سلام. سه شنبه ١٤ ژوئن (24 خرداد) روز جهانی اهدای خون بود و من و بابایی هم از طرف سازمان انتقال خون برای شرکت تو جشنشون دعوت شده بودیم. (آخه بابایی جزو اهداکنندگان مستمر خونه و تا حالا حدود ٢٠ باری خونشو کردن تو شیشه!) منم امسال عید یه بار با عمه ات رفتیم خون دادیم. من که اصولا" بادمجون بمم و طوریم نشد، اما عمه بیچاره ات طفلک تا ده روز بازوش قد یه توپ ورم کرده بود و کبود و قرمز شده بود. همش به خانومه فحش میداد که بلد نبوده سرنگو بزنه تو رگم و.... (حقم داشت بیچاره، باید میدیدیش!) خلاصه ساعت ٥ بعد از ظهر رفتیم مراسم (تالار شهید آوینی) و با چه مکافاتی جای پارک پیدا کردیم، بماند! از نکات جالب مراسم این بود که آقای حسین ساری اصلانی ...
9 فروردين 1391